رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

رها

و عکسهایی ازسفر به نجف آباد

و نیز تصاویر دیگری از این سفر 10 روزه ... مهمونی رفتیم. بازارها رو گشتیم و...         فکر میکنم 17 مهر ماه بود که نیمه شب  دچار تب شدیدی شدم و روز بعد مامان و خاله منو به دکتر بردند.دکتر گفت که سرما خورده ام ،امابعد از گذشت 5 روز بهتر نشدم ! این بود که ددی مهربان مجبور شد مرخصی بگیره و به سرعت به نجف آباد آمد و ما به تهران برگشتیم. با وجود اینکه مریض شدم، سفر خیلی خوبی بود.   ...
27 مهر 1392

دستهایی آزاد برای ...

از دیگر مزیت های بودن در خانه خاله جونم این بود که هرچقدر دلم میخواست میتونستم انگشت دستم را بخورم و مامانم اجازه نداشت دستم را توی دستکش حبس کند!     حتی وقتی داشتند برام کتاب میخوندند من میتونستم به کارم ادامه بدم.     ودیگر اینکه توی تصویر پایین دقت کنید،این هم از مزایای سفر به نجف آباد است که، گوشواره هایم را هم عوض کردم.     ...
27 مهر 1392

سفر به نجف آباد

دهم مهرماه راهی سفر شدیم. این بار به سمت نجف آباد. یعنی خونه خاله جونم!     اول که رسیدیم، همه چیز به نظرم غریبه بود و در بدو ورود حسابی گریه کردم و فقط توی بغل بابا جونم آروم شدم.اما بعد با همه آشنا شدم و حسابی خوش گذشت!   پیک نیک رفتیم.یه جایی به اسم مرغاب.     بساط جوجه راه انداختیم.البته من همان انگشت دستم را ترجیح می دهم.     بر لب جوی (چشمه) نشستیم     البته اگر آفتابی که روی سرمان بود و باد شدیدی که می وزید و مامان سرما خورده ام که مدام میگفت بریم را سانسور کنیم روز خوبی بود. ...
27 مهر 1392

دمر شدن

دو هفته پیش  من در یک حرکت کاملاً انفرادی موفق شدم خودم و دمر بندازم.مامانم خیلی ذوق کرد.اما بعد از اون باوجود اینکه مامانم خیلی منو تشویق کرد که این کارو تکرار کنم اما نشد.         با وجود تلاشهای فراوان فقط وقتی خواب بودم تا این مرحله پیشرفت کردم !   مامانم به جای اینکه منو نجات بده عکس میگیره! اما در نهایت دیروز موفق شدم سه بار خودم و دمر بندازم.وقتی بابام اومد، هم یک بار این شاهکارم و نشونش دادم اونم خیلی ذوق زده شد.     فقط مشکل اینه که دستام زیرم گیر میکنه   یکنفر باید دستام و نجات بده     ...
10 مهر 1392

نشستن سر سفره شام

بالاخره من هم بدون کمک سر سفره شام نشستم!     هرچند باید اون سفر ه رنگارنگ را میدیدم و فقط اجازه داشتم انگشتم را بخورم     ولی بازم خوشحالم   ...
6 مهر 1392

خنده هایت را دوست دارم

همیشه لبخند     از لبهایت شروع نمی شود     گاهی چشمهایت     دستهایت     گوشهایت     به من می خندند     من امروز از همان خیابانی آمده ام     که تمام شبش را گریه کرده ای     اما گاهی     گیر کردن بندکفشی  زیر پاهایت     تو را به خنده می اندازد           ومن از لا به لای این آشفتگی ها خنده ات را دوست دارم        *شعر از فائزه جوان   ...
5 مهر 1392

وقتی مامانا کار دارند!

مامانم یک کمی کار داشت،و قرار شد ما توی ماشین منتظر بمونیم... یک کمی!!!!!! کارش بیشتر طول کشید .این شد که.... . . .     اینجوریه دیگه!!! وقتی مامانا یک کمی کار دارند!اینطوری میشه!!!   ...
3 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد